برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۷۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۸۴ □ قصه‌های بهرنگ
 

راه می‌رفتند. احمدحسین جلو دوید و به یکی از دخترها التماس کرد: خانم ترا خدا یک قران بده... گرسنه‌ام... یک قران که چیزی نیست... ترا خدا!.. خانم یک قران!..

دختر اعتنایی نکرد. احمدحسین باز التماس کرد. دختر پولی از کیفش درآورد گذاشت به کف دست احمدحسین. احمدحسین با شادی برگشت پیش ما و گفت: من هم می‌ریزم.

پسر زیور گفت: پولت کو؟

احمدحسین مشتش را باز کرد نشان داد. یک سکه‌ی دوهزاری کف دستش بود.

قاسم گفت: باز هم گدایی کردی؟

و خواست احمدحسین را بزند که محمود دستش را گرفت و نگذاشت. احمدحسین چیزی نگفت. برای خودش جا باز کرد و نشست. من بلند شدم و گفتم: من با گداها تاس نمی‌ریزم.

حالا من یک قران بیشتر پول نداشتم. سه هزار از چهار هزارم را باخته‌بودم. محمود هم که خیلی بد آورده‌بود گفت: تاس‌بازی دیگر بس است. بیخ‌دیواری بازی می‌کنیم.

قاسم به من گفت: لطیف، باز با این حرف‌هایت بازی را به هم نزن.

بعد به همه گفت: کی می‌ریزد؟

چشم‌کوره گفت: خودت تنهایی بریز. ما بیخ‌دیواری بازی می‌کنیم.