پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۷

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۲۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

یکی دو دفعه هم عموی اولدوز چیزهایی از مادرش گفته بود. عمو گاه‌گاهی از ده به شهر می‌آمد و سری به آنها می‌زد. اولدوز فقط می‌دانست که ننه‌اش در ده زندگی می‌کند و او را دوست دارد. چیز دیگری از او نمی‌دانست.

آن روز ننه کلاغه اولدوز را بوسید، بچه‌اش را بوسید و پر کشید نشست لب بام که برود به شهر کلاغها. اولدوز گفت: سلام مرا به آن یکی بچه‌هات و «دده‌کلاغه» برسان.

بعد یادش افتاد که تحفه‌ای چیزی هم به بچه‌ها بفرستد. پستانکی تو جیب پیرهنش داشت. زن بابا برایش خریده بود. آن را درآورد، از پله‌ها رفت پشت بام، پستانک را داد به ننه‌کلاغه که بدهد به بچه‌هاش. آنوقت ننه کلاغه پرید و رفت نشست سر یک درخت تبریزی. روش را کرد به طرف اولدوز، قارقاری کرد و پرید و رفت از چشم دور شد.

 

✺ دیدار کوتاهی با «یاشار»

 

اولدوز پشت بام ایستاده بود، همینجوری دورها را نگاه می‌کرد. ناگهان یادش آمد که بیخبر از زن بابا آمده پشت بام. کمی ترسید. نگاهی به حیاط و خانه‌های دور و بر کرد. راستی پشت بام چقدر قشنگ بود. به حیاط همسایه‌ی دست چپی نگاه کرد. اینجا خانه‌ی «یاشار» بود. یکهو «یاشار» پاورچین پاورچین بیرون آمد، رفت نشست دم لانه‌ی سگ که همیشه خالی بود. یاشار دو سه سال از اولدوز بزرگتر بود. یک پسر زرنگ و