زمین خود ما و همسایهمان و زمین پسرخالهی صاحبعلی و چند تای دیگر هم توی درهی ماران است. توی زمینها همیشه صدای سوت مار شنیده میشود.
من و صاحبعلی در پای کوه، پس سنگها را نگاه میکردیم و چوبدستی هامان را توی سوراخها میکردیم که مار پرچربیای برایت پیدا کنیم. همینجوری لخت هم بودیم. یک تا شلوار تنمان بود. پشتمان اینقدر داغ شده بود که اگر تخممرغ را رویش میگذاشتی میپخت. همچنین داشتیم از این سنگ به آن سنگ میپریدیم که یکدفعه پای صاحبعلی لیز خورد و به پشت افتاد و یکدفعه طوری جیغ زد که دره پر از صدا شد. صاحبعلی به پشت افتاده بود روی سنگی که ماری رویش چنبر زده بود. صاحبعلی جیغ دیگری هم کشید و افتاد ته دره روی خاکها. من دیگر فرصت به مار ندادم. یک چوب زدم به سرش و بعد به شکمش بعد باز به سرش. دو موش و یک گنجشک توی شکمش بودند.
صاحبعلی بیهوش افتاده بود و صدایی ازش نمیآمد. چوبدستیاش پرت شده بود نمیدانم به کجا. جای نیش مار قرمز شده بود. اگر مار پایش یا دستش را زده بود میدانستم چکار باید بکنم اما با وسط پشتش چکار میتوانستم بکنم؟ ناچار صاحبعلی را کول کردم و آوردم به ده. «ننه منجوق پیرزن» صبح، سر قبر، به ننهی من گفته بود که اگر صاحبعلی را زودتر پیش او میبردم نمیمرد. آخر من چه جوری میتوانستم صاحبعلی را زودتر ببرم. درخت هلو، تو خودت میدانی که صاحبعلی از من سنگینتر بود. اگر الاغی داشتم و باز دیر میکردم آنوقت ننه