مادرم ننشسته بودند. من خودم را مال آنها میدانستم و به آنها حق میدادم که وقتی هلویم کاملاً رسیده باشد آن را بچینند و با لذت بخورند. همانطوری که روزی خود من را خورده بودند.
اولهای پاییز بود که روزی پولاد تنها و غمگین پیش من آمد. دفعهی اول بود که یکی از آنها را تنها میدیدم. پولاد اول من را آب داد بعد نشست روی علفها و آهستهآهسته به من و هلویم گفت: درخت هلویم، هلوی قشنگم، میدانید چه شده؟ هیچ میدانید چرا امروز تنهام؟ آری میبینم که نمیدانید. صاحبعلی مُرد. او را مار گزید… «ننه منجوق پیرزن» یکشب تمام بالای سرش بود. به خیالم او هم کاری ازش نمیآمد. همهی دواهایی را که گفته بود من و پدر صاحبعلی رفته بودیم از کوه و صحرا آورده بودیم؛ اما باز صاحبعلی خوب نشد. طفلک صاحب علی!… آخر چرا رفتی من را تنها گذاشتی؟…
پولاد شروع کرد به گریه کردن. بعد دوباره به حرف آمد و گفت: چند روز پیش، ظهر که از صحرا برمیگشتم سر تپه به هم برخوردیم، قرار گذاشتیم برویم ماری بگیریم بیاوریم مثل سال گذشته همینجا چال کنیم که خاکت را پرقوت کند. رفتیم به درهی ماران. توی درهی ماران تا بگویی مار هست. یکطرف دره، کوهی است که همهاش از سنگ درست شده. نه خیال کنی که کوه، سنگ یکپارچه است. نه. خیال کن سنگهای بزرگ و کوچک بسیاری از آسمان ریخته رویهم تلنبار شده. مارها وسط سنگها لانه دارند و گرما که به تنشان بخورد بیرون میآیند.