پولاد چیزی نگفت. صاحبعلی گفت: هیچ غلطی نمیتواند بکند. درخت را خودمان کاشتیم و بار آوردیم، میوهاش هم مال خود ماست.
پولاد توی فکر بود. بعد گفت: زمین که مال ما نیست.
صاحبعلی گفت: بازهم هیچ غلطی نمیتواند بکند. زمین مال کسی است که آن را میکارد. این یک تکه زمین که ما درخت کاشتهایم مال ماست. پولاد دلوجرئتی پیدا کرد و گفت: آری که مال ماست. اگر غلطی بکند همهی باغ را آتش میزنیم.
صاحبعلی با مشت زد به سینهی لخت و آفتابسوختهاش و گفت: این تن بمیرد اگر بگذارم آب خوش از گلویش پایین برود. آتش میزنیم و فرار میکنیم.
خیال میکنم اگر آن روز پولاد و صاحبعلی چوبدستشان را به من نمیدادند، شب حتماً میشکستم. چون باد سختی برخاسته بود و شاخ و برگ همه را به هم میزد و صبح دیدم که چند تا از شاخههای درخت بادام شکسته است.
روزها پشت سر هم میگذشتند و من با همهی قوتم هلویم را درشتتر و درشتتر میکردم و میگذاشتم که آفتاب گونههایش را گل بیندازد و گرما داخل گوشتش بشود. دخترم چنان محکم تنم را چسبیده میمکید که گاهی تنم به درد میآمد؛ اما هیچوقت از دستش عصبانی نمیشدم. آخر من حالا دیگر مادر بودم و برای خودم دختر خوشگلی داشتم.
صاحبعلی و پولاد چنان سرگرم من شده بودند که درختان دیگر باغ را تقریباً فراموش کرده بودند و مثل سالهای گذشته در کمین هلوهای