پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۶

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۲۵
 

درخت توت. اولدوز همه چیز را گفت.

ننه‌کلاغه گفت: فکرش را هم نکن. اگر زن بابا بخواهد مرا بگیرد، چشمهاش را در می‌آرم.

بعد آقاکلاغه را از لانه درآوردند. آقاکلاغه دیگر زبان باز کرده بود. مثل اولدوز و ننه‌کلاغه که البته نه، اما نسبت به خودش بد حرف نمی‌زد. کمی لای گل و بته‌ها جست و خیز کرد، اینور آنور رفت، پر زد و بعد آمد نشست پهلوی مادرش. ننه‌کلاغه به‌اش یاد داد که چه جوری شپشهاش را با منقار بگیرد و بکشد.

ننه‌کلاغه زخمی زیر بال چپش داشت. آن را به اولدوز و پسرش نشان داد، گفت: این را پنجاه‌شست‌سال پیش برداشتم. رفته بودم صابون دزدی، مرد صابون‌پز با دگنک زد و زخمی‌ام کرد. پنج سال تمام طول کشید تا زخمم خوب شد. از میوه‌های صحرایی پیدا کردم و خوردم، آخرش خوب شدم.

اولدوز از سواد و دانش ننه‌کلاغه حیرت می‌کرد. آرزو می کرد که کاش مادری مثل او داشت. ننه‌ی خودش یادش نمی‌آمد. فقط یک دفعه از زن بابا شنیده بود که ننه‌ای هم دارد: یک روز بابا و زن بابا دعوا می‌کردند. زن بابا گفت: دخترت را هم ببر ده، ول کن پیش ننه‌اش، من دیگر نمی‌توانم کلفتی او را هم بکنم، همین امروز و فردا خودم صاحب بچه می‌شوم.

راستی راستی باز هم شکم زن بابا جلو آمده بود و وقت زاییدنش رسیده بود.