برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۵۹

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۶۴ □ قصه‌های بهرنگ
 

داشتم و قدم از بعضی گیاهان بلندتر بود؛ اما بوته‌های خاکشیر از حالای من خیلی بلندتر بودند. آن‌ها چنان باعجله و تند تند قد می‌کشیدند که من تعجب می‌کردم. اول خیال می‌کردم چند روز دیگر سرشان از درخت بادام هم بالاتر خواهد رفت اما وقتی ملتفت شدم که رگ و ریشه‌ی محکمی توی خاک ندارند، به خودم گفتم که بوته‌های خاکشیر به‌زودی پژمرده خواهند شد و از بین خواهند رفت.

پولاد و صاحبعلی از دیدن من خوشحال شدند. هر دو گفتند: این درخت دیگر مال ماست. چند مشت آب از جوی آوردند ریختند در پای من و گذاشتند رفتند. گویا باغبان همان نزدیک‌ها کرت‌ها را آب می‌داد. صدای بیلش شنیده می‌شد.

آخرهای بهار بود که دیدم بوته‌های خاکشیر مثل این است که دیگر نمی‌توانند بزرگ بشوند. آن‌ها گل کرده بودند و دانه‌هایشان را می‌پراکندند و یواش‌یواش زرد می‌شدند. تابستان ‌که رسید، من هم قد آن‌ها بودم؛ اما هنوز شاخه‌ای نداشتم. می‌خواستم کمی قد بکشم بعد شاخه بدهم.

پولاد و صاحبعلی زیاد پیش من می‌آمدند و گاهی مدتی می‌نشستند و از آینده‌ی من و نقشه‌های خودشان حرف می‌زدند. روزی هم مار بزرگی، سرخ و براق، آورده بودند که معلوم بود سرش را با چماق داغون کرده بودند. آن‌وقت زمین را در نیم متری من کندند و مار را همانجا زیرخاک کردند.

پولاد دست‌هایش را به هم زد و گفت: عجب کیفی خواهد کرد!