برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۵۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
یک هلو و ... ● ۲۶۳
 

خورشید، رنگ سبز بهشان بزند. خیال شاخه‌های پر شکوفه و هلوهای آبدار و گل‌انداخته را در سر می‌پروراندم. درختچه‌ی ناچیزی بودم. باوجوداین چه آینده‌ی درخشانی جلوروی من بود!…

سنگریزه‌ای به‌اندازه‌ی گردو جلوم را گرفته بود و نمی‌گذاشت بالا بروم. دیدم که نمی‌توانم سوراخش کنم ناچار دور زدم و رد شدم رفتم بالا.

هر چه بالاتر می‌رفتم گرمای آفتاب را بیشتر حس می‌کردم، بیشتر به‌طرف خورشید کشیده می‌شدم. حالا دیگر از میان ریشه‌های علف‌های روی خاک حرکت می‌کردم. عاقبت به‌جایی رسیدم که روشنایی آفتاب کم‌وبیش خاک را روشن کرده بود. فهمیدم که بالای سرم پوسته‌ی نازکی بیشتر نمانده. چند ساعت بعد بود که با یک تکان سر، خاک را شکافتم و نور و گرما را دیدم که به پیشواز آمده بودند.

من اکنون روی خاک بودم. خاکی که مادر مادرم بود و مادر من نیز هست و مادر تمام موجودات زنده هم هست.

درخت بادام، سراپا سفید، از آن بر تل خاک، زیر آفتاب برق می‌زد و چنان حال خوشی داشت که من را هم از ته دل خوشحال کرد.

من سلام کردم. درخت بادام گفت: سلام به روی ماهت، جانم. روی خاک خوش‌آمدی. زیرزمین چه خبر؟

بوته‌های خاکشیر قد کشیده بودند و سایه می‌انداختند اما من هنوز دو تا برگچه‌ی کمرنگ بیشتر نداشتم و سرم را یواش‌یواش راست می‌کردم.

روزی که پولاد و صاحبعلی به سراغم آمدند، ده دوازده برگ سبز