برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
یک هلو و ... ● ۲۵۷
 

چرا می‌کرد و خودش با سگش چشم‌به‌راه ما نشسته بود. من ناگهان ملتفت شدم که رنگ پوست پولاد و صاحبعلی درست مثل پوسته‌ی من است. هر دو از بس برهنه جلو آفتاب راه رفته بودند که سیاه‌سوخته شده بودند.

پولاد با بی‌صبری گفت: خوب، نقشه‌ات را بگو.

صاحبعلی گفت: می‌خواهی صاحب یک درخت هلو بشوی؟

پولاد گفت: مگر دیوانه‌ام که نخواهم!

صاحبعلی گفت: پس برویم.

پولاد گفت: بزه را چکار کنیم؟

صاحبعلی گفت: ولش می‌کنیم توی خانه.

پولاد گفت: مادرم گفته تا خورشید ننشسته برش نگردانم.

صاحبعلی گفت: پس سگه را می‌گذاریم پیش بزه.

پولاد دستی به سروگوش سگ کشید و گفت: بزه را می‌پایی تا من برگردم. خوب؟

ما سه‌تایی دوان‌دوان رفتیم تا رسیدیم پای دیوار باغ. صاحبعلی گفت: بپر بالا.

پولاد گفت: دیگر نمی‌خواهد نقشه‌ات را پنهان کنی. خودم فهمیدم. می‌خواهیم هسته‌ی هلومان را بکاریم.

صاحبعلی گفت: درست است. هسته‌مان را پشت تل خاکی که ته باغ ریخته می‌کاریم. آن‌وقت چند سالی که گذشت ما خودمان صاحب درخت هلویی هستیم. خودت که می‌فهمی چرا جای دیگر نمی‌خواهیم