میکرد که همهی ننهها مثل زنبابا میشوند. بعد که با ننه کلاغه آشنا و دوست شد، فکرش هم عوض شد.
زنبابا فرداش فهمید که یکی از ماهیها نیست. داد و فریادش رفت به آسمان. سر ناهار به شوهرش گفت: کار، کار کلاغه است. همان کلاغه که هی میآید لب حوض صابوندزدی. خیلی هم پرروست. اگر گیرش بیارم، دارش می زنم؛ اعدامش میکنم.
فحش های بدبد هم به ننهکلاغه داد. اولدوز صداش درنیامد. اگر چیزی میگفت، زن بابا بو میبرد که او با کلاغه سروسری دارد. بخصوص که روز پیش نزدیک بود لب حوض مچش را بگیرد.
بابا گفت: اصلا کلاغها حیوانهای کثیفی هستند، دلهدزدند. یک کلاغ حسابی در همهی عمرم ندیدم. خوب مواظبش باش. اگرنه، یک دانه ماهی توی حوض نمیگذارد بماند.
زنبابا گفت: آره، باید مواظبش باشم. حالا که زیر دندانش مزه کرده، دلش میخواهد همهشان را بگیرد.
اولدوز تو دل به نادانی زنباباش خندید. برای اینکه کلاغها دندان ندارند. ننهکلاغه خودش میگفت.
✺ | ننهکلاغه خیلی چیزها میداند |
✺ | و |
✺ | از مرگ نمیترسد |
ظهری ننهکلاغه آمد. همه خواب بودند. دو تایی نشستند زیر سایهی