ساخته بودند و با یک تکان میافتادم میشکستم.
کنار استخر سایه و خنک بود. بیدها و نارونهای پیوندی چنان سایهی خنکی انداخته بودند که من در نفس اول خنکی را حتی در هستهام حس کردم. من را بااحتیاط توی آب گذاشتند و چهار دست کوچک و پینهبستهشان را جلو آب گرفتند که من را نبرد توی استخر بیندازد. آب حسابی یخ بود. کمی که نشستند پولاد گفت: صاحب علی!
صاحبعلی گفت: ها، بگو.
پولاد گفت: میگویم این هلو خیلی قیمت داردها!
صاحبعلی گفت: آری.
پولاد گفت: آری که حرف نشد. اگر میدانی بگو چند.
صاحبعلی فکری کرد و گفت: من هم میگویم خیلی قیمت دارد.
پولاد گفت: مثلاً چقدر؟
صاحبعلی باز فکری کرد و گفت: اگر حسابی سردش بکنیم – حسابیها! – هزار تومان.
پولاد گفت: پول ندیدی خیال میکنی هزار هم شد پول.
صاحبعلی گفت: خوب، تو که ماشاالله سر خزانه نشستهای بگو چقدر.
پولاد گفت: صد تومان.
صاحبعلی گفت: هزار که از صد بیشتر است.
پولاد گفت: تو بمیری! من که از خودم حرف درنمیآورم. از پدرم شنیدهام.