برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۴۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۵۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

ساخته بودند و با یک تکان می‌افتادم می‌شکستم.

کنار استخر سایه و خنک بود. بیدها و نارون‌های پیوندی چنان سایه‌ی خنکی انداخته بودند که من در نفس اول خنکی را حتی در هسته‌ام حس کردم. من را بااحتیاط توی آب گذاشتند و چهار دست کوچک و پینه‌بسته‌شان را جلو آب گرفتند که من را نبرد توی استخر بیندازد. آب حسابی یخ بود. کمی که نشستند پولاد گفت: صاحب علی!

صاحبعلی گفت: ها، بگو.

پولاد گفت: می‌گویم این هلو خیلی قیمت داردها!

صاحبعلی گفت: آری.

پولاد گفت: آری که حرف نشد. اگر می‌دانی بگو چند.

صاحبعلی فکری کرد و گفت: من هم می‌گویم خیلی قیمت دارد.

پولاد گفت: مثلاً چقدر؟

صاحبعلی باز فکری کرد و گفت: اگر حسابی سردش بکنیم – حسابی‌ها! – هزار تومان.

پولاد گفت: پول ندیدی خیال می‌کنی هزار هم شد پول.

صاحبعلی گفت: خوب، تو که ماشاالله سر خزانه نشسته‌ای بگو چقدر.

پولاد گفت: صد تومان.

صاحبعلی گفت: هزار که از صد بیشتر است.

پولاد گفت: تو بمیری! من که از خودم حرف درنمی‌آورم. از پدرم شنیده‌ام.