برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۴۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
یک هلو و ... ● ۲۵۱
 

صاحبعلی گفت: دوتایی می‌زنیم.

پولاد گفت: بی‌غیرتیم اگر نزنیم.

صاحبعلی گفت: بچه‌ی پدرمان نیستیم اگر نزنیم.

بچه‌ها چنان عصبانی بودند و پاهایشان را به زمین می‌زدند که یک‌دفعه ترسیدم نکند لگدم کنند. اما نه، نکردند. درست جلوروی‌شان بودم که خاری به‌پای پولاد فرورفت. پولاد خم شد خار را دربیاورد که چشمش به من افتاد و خار پایش را فراموش کرد.

من را از زمین برداشت و به صاحبعلی گفت: نگاه کن صاحبعلی!

بچه‌ها من را دست‌به‌دست می‌دادند و خوشحالی می‌کردند. دلشان نیامد که من را همین‌جوری بخورند. من خیلی گرم بودم. دلم می‌خواست من را خنک بکنند بخورند که زیر دندانشان بیشتر مزه کنم. دست‌های پرچروک و پینه‌بسته‌شان پوستم را می‌خراشید اما من خوشحال بودم چون می‌دانستم که من را تا آخرین ذره با لذت خواهند خورد و پس از خوردن، لب‌ها و انگشت‌هایشان را خواهند مکید و من روزها و هفته‌ها زیر دندانشان مزه خواهم کرد.

صاحبعلی گفت: پولاد، شرط می‌کنم تا حالا همچنین هلوی درشتی ندیده بودیم.

پولاد گفت: نه که ندیده بودیم.

صاحبعلی گفت: برویم کنار استخر. خنکش کنیم بخوریم خوشمزه‌تر است.

من را چنان بااحتیاط می‌بردند که انگار تنم را از شیشه‌ی نازکی