باغبان ما را صبح زود آفتابنزده چیده بود، ازاینرو تن همهمان خنک و مرطوب بود. سرمای شبهای پاییز هنوز توی تنمان بود و گرمای کمی از برگهای سبز میگذشت و تو میآمد، به دل همهمان میچسبید.
البته ما همه فرزندان یک درخت بودیم. هرسال همان موقع باغبان هلوهای مادرم را میچید، توی سبد پر میکرد و میبرد به شهر. آنجا میرفت درِ خانهی ارباب را میزد. سبد را تحویل میداد و به ده برمیگشت. مثل حالا.
داشتم میگفتم که ما صد تا صد و پنجاهتا هلوی رسیده و آبدار بودیم. از خودم بگویم که از آب شیرین و لذیذی پر بودم. پوست نرم و نازکم انگار میخواست بترکد. قرمزی طوری به گونههایم دویده بود که اگر من را میدیدی خیال میکردی حتماً از برهنگی خودم خجالت میکشم. مخصوصاً که سر و برم هنوز از شبنم پاییزی تر بود، انگار آبتنی کرده باشم.
هستهی درشت و سفتم در فکر زندگی تازهای بود. بهتر است بگویم خود من به زندگی تازهای فکر میکردم. هستهی من جدا از من نبود.
باغبان، من را بالای سبد گذاشته بود که در نظر اول دیده شوم. شاید بهاینعلت که درشتتر و آبدارتر از همه بودم. البته تعریف خودم را نمیکنم. هر هلویی که مجال داشته باشد رشد کند و بزرگ شود و برسد، درشت و آبدار خواهد شد مگر هلوهایی که تنبلی میکنند و فریب کرمها را میخورند و به آنها اجازه میدهند که داخل پوست و گوشتشان بشوند و