باغبان هنوز در نیمهراه بود که زنش از پشت سر دستش را گرفت و گفت: مرگ من دست نگهدار. من به تو قول میدهم که از سال آینده هلوهایش را نگاه دارد و بزرگ کند. اگر بازهم تنبلی کرد آنوقت دوتایی سرش را میبریم و میاندازیم توی تنور که بسوزد و خاکستر شود.
این دوزوکلک و ترساندن هم رفتار درخت را عوض نکرد.
لابد همهتان میخواهید بدانید درخت هلوی کوچکتر حرفش چه بود و چرا هلوهایش را رسیده نمیکرد. بسیار خوب. ازاینجا به بعد قصهی ما خودش شرح همین قضیه خواهد بود.
✵✵✵
گوش کنید!…
خوب گوشهایتان را باز کنید که درخت هلوی کوچکتر میخواهد حرف بزند. دیگر صدا نکنید ببینیم درخت هلوی کوچکتر چه میگوید. مثل اینکه سرگذشتش را نقل میکند:
« ما صد تا صد و پنجاهتا هلو بودیم و توی سبدی نشسته بودیم. باغبان سروته سبد و کنارههای سبد را برگ درخت مو پوشانده بود که آفتاب پوست لطیفمان را خشک نکند و گردوغبار روی گونههای قرمزمان ننشیند. فقط کمی نور سبز از میان برگهای نازک مو داخل میشد و در آنجا که با سرخی گونههایمان قاتی میشد، منظرهی دلانگیزی درست میکرد.