قیز خانم گفت: اگر با تو و با دیگران باشم، هر کاری برای من آسان است. قوچعلی، مرا با خودت ببر. قیز خانم را تنها نگذار.
قوچعلی اشک او را پاک کرد و سیبی از جیب درآورد گفت: حالا تو خستهای. بیا این سیب را از دست من بخور بعد میآیم به سراغت. تو دیگر برای همیشه مرا دوست خواهی داشت. میدانم.
دختر زیبا سیب را گرفت خورد، به پشت دراز کشید، آنوقت چشمانش یواش یواش بسته شد و به خواب شیرینی فرو رفت.
قوچعلی پا شد بوسهای از گونهی دختر گرفت و بیرون رفت. به پادشاه گفت: خواب دخترت را به خودش برگرداندم. تا سه روز کسی دور و بر قصر قدم نگذارد که بدخواب میشود. روز چهارم بروید بیدارش کنید.
۵
صبح روز دوم، آفتاب نزده، قوچعلی به صورت کبوتر آمد پیش قیز خانم، از جلدش درآمد و گل سرخی زیر دماغ دختر گرفت. دختر چشمانش را باز کرد و بیصدا و نرم خندید. قوچعلی گفت: راحت خوابیدی؟
قیز خانم گفت: خواب شیرینی کردم. مثل قند و عسل. حالا مرا با خودت میبری؟
قوچعلی گفت: آره. پاشو برویم توی باغ شستشو کن بعد برویم.
✵✵✵
آفتاب تازه زده بود که دو تا کبوتر سفید از روی درخت انار لب استخر بلند شدند و به طرف خورشید پرواز کردند.