برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۳۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۳۸ □ قصه‌های بهرنگ
 

چون پادشاه امر کرده بود هیچ حکیمی حق ندارد دست کثیفش را به بدن دختر بزند. روزی قوچ‌علی خودش را به صورت حکیم پیر و غریبه‌ای درآورد، رفت پیش پادشاه و بعد پیش دختر که بدون دست زدن معالجه‌اش کند. مدتی دختر را تماشا کرد که مثلا دارد معاینه‌اش می‌کند، بعد گفت که اگر دختر «افسانه‌ی محبت» بشنود خوب خواهد شد. کسی در شهر «افسانه‌ی محبت» بلد نبود. قوچ‌علی باز به صورت حکیم پیر و غریبه آمد به پادشاه گفت که در فلان کوه چوپان جوانی زندگی می‌کند که «افسانه‌ی محبت» را خوب می‌داند و اگر پادشاه خودش دنبال او برود، بالای سر دختر می‌آید.»

✵✵✵

چوپان جوان باز ساکت شد و به چشمان حیران دختر نگاه کرد. خندید و گفت: بلی، ای دختر زیبا، ای قیز خانم چنین شد که پدرت که روزی مرا مثل سگ از خانه اش رانده بود، به کوهستان آمد و مرا پیش تو آورد، حالا چه می‌گویی؟

قیز خانم نتوانست جلو گریه‌اش را بگیرد. گفت: قوچ‌علی، من دیگر برای همیشه فراموش کردم که دختر پادشاهم. من ترا می‌خواهم. من حالا می‌فهمم که چقدر به محبت تو احتیاج داشتم. مرا با خودت ببر. می‌خواهم مثل همه زندگی کنم.

قوچ‌علی گفت: برای تو کار آسانی نیست که مثل همه زندگی کنی. چون توی ناز و نعمت بزرگ شده‌ای. اما اگر خودت بخواهی البته به زندگی تازه‌ات هم عادت می‌کنی.