این جور چیزها بود. ننه کلاغه گفته بود که اگر موجود زنده غذا نخورد حتماً میمیرد. هیچ چیز نمیتواند او را زنده نگه دارد. هیچ چیز، مگر غذا.
یک روز سر ناهار، زن بابا دید که چند عنکبوت دست و پا شکسته دارند توی سفره راه میروند. اولدوز فهمید که از جیب خودش در رفتهاند. دلش تاپ تاپ شروع کرد به زدن. اول خواست جمعشان کند و بگذارد توی جیبش. بعد فکر کرد بهتراست به روی خودش نیاورد. زن بابا پاهاشان را گرفت و بیرون انداخت. و بلا به خیر گذشت.
بعداز ناهار اولدوز به سراغ آقا کلاغه رفت که باقیمانده عنکبوتها را بهاش بدهد. یکی دو تای عنکبوتهای قبلی را هم از گوشه و کنار حیاط باز پیدا کرده بود. یکیشان را با دو انگشت گرفت که توی دهن آقا کلاغه بگذارد. این را از ننه کلاغه یاد گرفته بود که چطوری با نوک خودش غذا توی دهن بچهاش میگذارد.
آقاکلاغه میخواست عنکبوت را بگیرد که یکهو چندشش شد و سرش را عقب کشید و گفت: نمیخورم اولدوز جان.
اولدوز گفت: آخر چرا، کلاغ کوچولوی من؟
آقاکلاغه گفت: ناخنهات را نگاه کن ببین چه ریختیاند؟
اولدوز گفت: مگر چه ریختیاند؟
آقا کلاغه گفت: دراز، کثیف، سیاه! خیلی ببخشید اولدوز خانم، فضولی میکنم. اما من نمیتوانم غذایی را بخورم که ... میفهمید اولدوز خانم؟
اولدوز گفت: فهمیدم. خیلی ازت تشکر میکنم که عیب مرا تو