برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۲۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۳۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

لیاقت خود را نشان داده باشید، من و عموی مرحومتان امتحانی برایتان ترتیب داده‌ایم. نشانی دخترعموهایتان را توی دل همین سندان گذاشته‌ایم. شما باید شمشیری چنان تیز بسازید که بتواند با یک ضربت سندان را دو تکه کند تا نشانی دخترعموها از توی آن در بیاید.

پدرمان چند روز بعد مرد. ما هفت برادر دست به کار شدیم. بیشتر وقتها در زیرزمین با فولاد و آهن و پتک و اینها درمی افتادیم. اما هر شمشیری که می‌ساختیم بر سندان اثر نمی کرد. خودش دو تکه می‌شد. بالاخره در یک شب تاریک و سرد زمستان شمشیری از زیر دست ما درآمد که سندان سنگین را شکافت. از دل سندان قوطی کوچکی درآمد. توی قوطی تکه کاغذی بود که بر روی آن نوشته بودند: «پسرعموهای شمشیرساز، قربان تیزی شمشیرتان، هر چه زودتر دنبال ما بیایید. دلمان برای شما تنگ شده، بیابان برهوت را درخت کاشته‌ایم، جنگل کرده‌ایم و آب و جارو کرده‌ایم و منتظر شماییم. نشانی ما را از نخستین لاله‌ی سرخ بهار بپرسید. دختر عموهای شما.»

این کاغذ ما را چنان بیقرار کرد که نگو. می‌خواستیم همان شب پا شویم دنبال دخترها برویم. اما نه نشانی آنها را می‌دانستیم و نه می‌توانستیم کارمان را ول کنیم برویم. جنگجویان شهر همان روز هزار قبضه شمشیر آبدیده سفارش داده بودند که زمستان تمام نشده تحویل بدهیم. از قضا زمستان طولانی شد و بهار دیر رسید و ما هر روز بیقرارتر شدیم. برف، تازه تمام شده بود که سر تپه‌ای لاله‌ی سرخی و درشتی دیدیم با خال سیاه و درشتی در سینه. از لاله پرسیدیم: گل لاله، دخترعموهای ما کجایند؟