برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۲۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
افسانهٔ محبت ● ۲۲۹
 

کردی.

جوان سرش را بلند کرد و گفت: تو کیستی؟ از کجا آمدی؟

قوچ علی گفت: من چوپان کوهستانم. صدای گریه ات مرا اینجا کشاند. جوان گفت: صبح ترا سر کوه دیدم. خوب شد آمدی. بیا بنشین، دلم همصحبتی می‌خواست.

قوچ علی نشست و گفت: چرا چنین گریه می‌کردی؟

جوان گفت: قصه‌ی من کمی طولانی است. اگر حوصله‌ی شنیدن داری، برایت بگویم.

آنوقت شروع کرد سرگذشت خود را چنین گفت:

- «ما هفت برادریم. دو روز بیشتر نیست به این جنگل آمده‌ایم. توی شهر خودمان آهنگری می‌کردیم. پدر پیری داشتیم که بهترین شمشیرساز شهر بود. روزها آهنگری می‌کردیم و شبها مخفیانه، در زیرزمین، شمشیر می‌ساختیم. پادشاه اسلحه‌سازی را قدغن کرده بود. اما چون مردم شهر شمشیر لازم داشتند، ما مجبور بودیم شبها این کار را بکنیم. توی دکان سندانی داشتیم ده بیست برابر سندانهای معمولی. هشت نفری دوره‌اش می‌کردیم و پتک می‌زدیم. روزی پدرمان به ما گفت: پسرها، من دیگر دارم می‌میرم. اما شما سالهای درازی زندگی خواهید کرد و احتیاج به یک رفیق و همسر دارید. وقت زن کردنتان هم رسیده. شما زنی لازم دارید که مثل خودتان آستینها را بالا بزند و پتک بزند و شمشیر بسازد. دخترعموهای شما می‌توانند چنین همسرهایی باشند. اما برای این که شما هم