و ساده دوستش داشت. به نظر خودش هیچ عیب و علتی تو کارش نبود. آخر دوست داشتن چه عیب و علتی ممکن است داشته باشد؟ وقتی با هم توی باغ بودند و دختر پادشاه پروانه میگرفت یا الک دولک بازی میکرد، قوچ علی خودش را چنان شاد و سبک میدید که نگو. هرگز از تماشای او سیر نمی شد. دلش میخواست دختر اجازه بدهد که دستش را بگیرد و دوتایی قدم بزنند و پروانه بگیرند. اما دختر پادشاه کسی را پسند نمی کرد، کلفتها و نوکرها را سگ میگفت و پیش خود راه نمی داد. قوچ علی همینطور شاد و سبک زندگی میکرد تا روزی که دید دیگر نمی تواند راز دلش را به دختر نگوید. این بود که روزی وقت پروانه گرفتن به دختر گفت: شاهزاده خانم، من عاشق شما هستم. خواهش میکنم وقتی هر دو بزرگ شدیم زن من بشوید.
دختر پادشاه از این حرف چنان بدش آمد که قوچ علی را سیلی زد و بعد هم مثل سگ از پیش خود راند. دختر پادشاه قوچ علی را بیرون کرد و هرگز فکر نکرد که چه بلایی سر او آمد.»
چوپان جوان ساکت شد. دختر گفت: چوپان، بگو بعد چه شد؟
چوپان گفت: ای دختر زیبا، تو فکر میکنی چه بلایی سر قوچ علی آمد؟
دختر گفت: من هرگز فکر نکرده ام که چه بلایی سر قوچ علی آمد. تو میدانی قوچ علی آخرش چه شد؟ بیا جلو بگو.
چوپان پا شد رفت نشست کنار تخت دختر دست او را در دست گرفت و دنبالهی «افسانهی محبت» را چنین گفت: