بود. آخرش خسته و مریض شد و افتاد. این دفعه هم خواب به چشمش نمی آمد. اما نه حرفی میزد نه حرکتی میکرد. میگذاشت که حکیمها را یکی پس از دیگری بالای سرش بیاورند و ببرند. هیچ حکیمی نتوانست دختر را خوب کند. پادشاه امر کرده بود هیچکس حق ندارد دست به بدن دختر بزند. این بود که حکیمها نمی توانستند ببینند درد دختر چیست. روزی حکیم پیر و غریبهای آمد گفت: من بدون دست زدن به بدن بیمار میتوانم او را معاینه کنم و دوایش را بگویم. اگر نتوانستم گردنم را بزنند.
پادشاه گفت که او را پیش دختر ببرند. حکیم پیر مدت درازی پهلوی دختر نشست تماشایش کرد. بعد گفت: تنها علاج او «افسانهی محبت» است. باید کسی بالای سر او « افسانهی محبت» بگوید تا خوب شود و بتواند بخوابد.
پادشاه امر کرد جارچیها در چهار گوش هی شهر جار زدند که: هر که « افسان هی محبت» بلد است بیاید برای دختر پادشاه بگوید تا پادشاه او را از مال دنیا بی نیاز کند. خیلی ها به طمع مال آمدند که ما «افسانهی محبت» بلدیم، اما وقتی رسیدند پشت پردهی اتاق دختر، مجبور شدند دروغهایی سر هم کنند که البته اثری در دختر پادشاه نکرد و پادشاه هم همه شان را دست جلادها داد. دیگر کسی جرئت نداشت قدم جلو بگذارد. چند روزی گذشت. باز حکیم پیر و غریبه پیدایش شد. به پادشاه گفت: این چه شهری است که کسی «افسانهی محبت» بلد نیست؟ در فلان کوه چوپان جوانی زندگی