اما کی باور میکرد. گلاب و شربت آوردند، حال دختر را جا آوردند گذاشتندش روی تخت روان و بردند به قصرش. دختر پادشاه امر کرد: به پدرم بگویید گوش این نوکر نمک نشناس کثیف را بگیرند، مثل سگ از قصر بیرون کنند. نمی خواهم چشمهای کثیفش مرا ببیند.
پادشاه امر کرد قوچ علی را همان دقیقه، راستی هم مثل سگ بیرون کردند. دختر پادشاه چند روزی مریض شد. هر روز چند تا حکیم بالای سرش کشیک میدادند. آخرش خودش گفت که دیگر خوب شده و حکیمها را مرخص کرد.
۲
سالها میگذشت و دختر پادشاه هر روز و هر سال خودپسندتر از پیش میشد، محل سگ به کسی نمی گذاشت. چنان که وقتی هفده هیجده ساله شد، امر کرد که هیچکس حق ندارد به او نگاه کند و بدن پاک او را با نگاهش کثیف کند. اگر کسی از کلفتها و نوکرها اشتباهی نگاهی به او میکرد حسابی شلاق میخورد و اگر لب از لب باز میکرد و حرفی میگفت، زنده زنده میانداختندش جلو گرگهای گرسنه که دختر پادشاه برای تفریح خودش توی باغ نگهشان میداشت. پادشاه دخترش را به خاطر همین کارهایش خیلی دوست داشت. همیشه به دخترش میگفت: دخترم، تو داری از خود من تقلید میکنی. ازت خوشم میآید.