برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۱۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۱۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

هر وقت که دختر پادشاه هوس الک دولک می‌کرد، قوچ علی به فاصله‌ی کمی از او می‌ایستاد و منتظر می‌شد. دختر پادشاه چوب کوتاه نقره‌ای را روی زمین می‌گذاشت، با چوب دراز طلایی به سر آن می‌زد و آن را به هوا پرتاب می‌کرد. قوچ علی وظیفه داشت دنبال چوب بدود و آن را بردارد بیندازد به طرف دختر. دختر آن را توی هوا محکم می‌زد و دورتر پرتاب می‌کرد. قوچ علی باز می‌رفت آن را برمی‌داشت می‌انداخت به طرف دختر. وقتی دختر خسته می‌شد، قوچ علی می‌رفت کنیز کلفتها را خبر می‌کرد می‌آمدند دختر را روی تخت روان به قصرش می‌بردند. قوچ علی هم می‌رفت خزانه‌دار مخصوص اسباب بازی های دختر را خبر می‌کرد که بیاید الک دولک را ببرد بگذارد سر جایش کنار میلیونها اسباب بازی دیگر، قوچ علی بعد می‌رفت پیش خزانه دار لباس های دختر پادشاه که لباس مخصوص غذا برای دختر ببرد و لباس مخصوص الک دولک بازی را بیاورد سر جایش بگذارد.

قوچ علی بعد می‌رفت آشپز مخصوص دختر پادشاه را خبر می‌کرد که غذای بعد از الک دولک بازی دختر را ببرد. دختر پادشاه بعد از هر بازی غذای مخصوصی می‌خورد.

قوچ علی همیشه دنبال اینجور کارها بود. وقتی دختر می‌خوابید، او وظیفه داشت پشت در بخوابد تا کنیز و کلفتها و نوکرها بدانند خانم خوابیده و چیزی نپرسند و نگویند.

دختر پادشاه هر امری داشت قوچ علی با میل دنبالش می‌رفت و کارها را چنان خوب انجام می‌داد که دختر پادشاه هرگز دست روی او بلند نکرده بود. قوچ علی عاشق دختر پادشاه بود. صاف و ساده دوستش داشت. به