برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

می‌توانست نفس بکشد.

اولدوز به ننه‌کلاغه گفت: ننه‌کلاغه، اسمش چیست؟

ننه‌کلاغه گفت: به‌اش بگو «آقاکلاغه».

اولدوز گفت: مگر پسر است؟

ننه کلاغه گفت: آره.

اولدوز گفت: از کجاش معلوم که پسر است؟ کلاغها همه‌شان یک‌جورند.

ننه‌کلاغه گفت: شما اینطور فکر می‌کنید. کمی دقت کنی می‌فهمی که پسر، دختر فرق می‌کنند. سر و روشان نشان می‌دهد.

کمی هم از اینجا و آنجا حرف زدند و از هم جدا شدند. اولدوز رفت به اتاق. دراز کشید، چشمهاش را بست. وقتی زن بابا بیدار شد، دید که اولدوز هنوز خوابیده است. اما اولدوز راستی راستی نخوابیده بود. خوابش نمی‌آمد. تو فکر آقا کلاغه‌اش بود. زیر چشمی زن بابا را نگاه می‌کرد و تو دل می‌خندید.

 

✺ عنکبوتهای خوشمزه

 

چند روزی گذشت. اولدوز خیلی شنگول و سرحال شده بود. بابا و زن‌بابا تعجب می‌کردند. شبی زن بابا به بابا گفت: نمی‌دانم این بچه چه‌اش است. همه‌اش می‌خندد. همه‌اش می‌رقصد. اصلا عین خیالش نیست. باید ته و توی کارش را دربیارم.