برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۰۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
دلی دومرول ● ۲۰۹
 

دومرول لحظه‌ای تماشا کرد. آنوقت به زنش گفت: ای زن، ای همسر شیرینم و ای مادر فرزندانم، بدان که امروز عزراییل سرخ بال از بلندی آسمانها فرود آمد و ناجوانمردانه روی سینه‌ام نشست و خواست جان شیرینم را بگیرد. پیش پدر پیرم رفتم، جانش را نداد، پیش مادر پیرم رفتم، جانش را نداد. گفتند: زندگی شیرین است و جان عزیز، نمی‌توانیم از آنها چشم‌پوشی کنیم. اکنون، ای زن، ای مادر فرزندانم، آمده‌ام پسرانم را به تو بسپارم. کوههای سیاه بلندم ییلاقت باد! آبهای سرد سردم نوش جانت باد! اسبهای گردنفراز زیادی در طویله‌ها دارم، مرکبت باد! خانه‌های پرشکوه زرینم سایه بانت باد! شتران قطار در قطارم بارکشت باد! گوسفندان بیشماری در آغل دارم، مرکبت باد! ای زن، ای مادر فرزندانم، بعد از من با هر مردی که چشمت بپسندد و دلت دوست بدارد عروسی کن اما دل فرزندانم را مشکن، پیش تو امانت می‌گذارم و می‌روم...

عزراییل پیش آمد: دومرول بیحرکت ایستاد. ناگهان زن دومرول از جا جست و میان عزراییل و شوهرش سد شده و فریاد زد: ای عزراییل، دست نگهدار!.. هنوز من هستم و نمی‌گذارم که شوهرم، پشت و پناهم، پهلوانم بمیرد و جوانی و پهلوانی پسرانش را نبیند.

آنوقت رویش را به طرف شوهرش گرفت و گفت: ای دومرول، ای شوهر، ای پدر پهلوان پسرانم، این چه حرفی است که گفتی؟.. ای که تا چشم باز کرده‌ام ترا شناخته‌ام، ای که به تودل داده‌ام و دوستت داشته‌ام، ای که با دلی پر از محبت زنت شده‌ام و با تو خرسند شده‌ام، خوشبخت شده‌ام، پس از تو کوههای سرسبزت را