برو پیش او.
عزراییل دست به کار شده بود که جان دومرول را بگیرد. دومرول گفت: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. میرویم پیش مادرم.
رفتند پیش مادر پیر دومرول. دومرول دست مادرش را بوسید و گفت: مادر، نمیپرسی که چرا شکسته شدهام، چرا زخمی شدهام و چه بر سرم آمده؟
مادرش ناله کنان گفت: وای فرزندم، چه بلایی بر سرت آمده؟
دومرول گفت: مادر، عزراییل سرخ بال از آسمانهای بلند پر کشید و فرود آمد و برسینهام نشست و بر خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. از پدرم جانش را خواستم که عزراییل از من درگذرد، پدرم نداد. اکنون از تو میخواهم، مادر. جانت را به من میبخشی یا میخواهی در عزای من سیاه بپوشی و «وای، فرزند!..» بگویی؟.. مادر، چه میگویی؟
مادرش لحظهای به فکر فرو رفت بعد سر برداشت و گفت: فرزند، ای فرزند، ای نور چشم، ای که نه ماه در شکمم زندگی کردی، ای که شیر سفیدم را خوردی، کاش در قلعههای بلند و برجهای دست نیافتنی گرفتار میشدی میآمدم زر و سیم میریختم و نجاتت میدادم. اما چه کنم که در جای بدی گیر کردهای و من پای آمدن ندارم. فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از جانم نمیتوانم چشم بپوشم. چارهای ندارم...
مادر دومرول نیز جانش را دریغ کرد. دومرول دلتنگ شد. عزراییل پیش آمد که جانش را بگیرد. دومرول برآشفت و نعره زد: دست نگهدار،