برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۰۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۰۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

که از آسمانهای بلند فرود آید و جانم را بگیرد. عزراییل پا بر سینه‌ی سفیدم گذاشت و به خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. اکنون پدر، تو جانت را به عزراییل می‌دهی که مرا ول کند و یا می‌خواهی در عزای من سیاه بپوشی و «وای، فرزند!..» بگویی؟ کدام را می‌خواهی پدر؟ زودتر بگو که وقت زیادی نداریم.

دوخاقوجا ساکت شد و به فکر فرو رفت. چهل پهلوان دومرول از شکار باز آمده اسب رمیده‌ی او را دیده بودند که تک و تنها از راه رسید و دومرول را نیاورد. همه نگران دومرول شده بودند و اکنون می‌دیدند که پهلوان شکسته و زخمی پیش پدرش ایستاده‌است.

پدرش آخر به سخن آمد و گفت: ای دومرول، ای جگر گوشه، ای پسر، ای پهلوانی که در کودکی‌ات نه گاو نر وحشی را کشتی، تو ستون خانه و زندگی منی! تو نوگل دختران و عروسکان زیباروی منی! من نمی‌گذارم تو بمیری. این کوههای سیاه بلند که روبرو ایستاده‌اند، مال من است، اگر عزراییل می‌خواهد بگو مال او باشد. من چشمه‌های سرد سردی دارم، اسبهای گردنفرازی دارم، قطار در قطار شتر دارم، آغلها و طویله‌هایی دارم پر گوسفند و بز، اگر عزراییل لازم دارد همه مال او باشد. هر چقدر زر و سیم لازم دارد می‌دهمش، اما فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از آنها نمی‌توانم چشم پوشی کنم.

دومرول گفت: پدر، همه چیزت مال خودت باد، من جانت را می‌خواهم، می‌دهی یا نه؟

دوخاقوجا گفت: فرزند، عزیزتر و مهربانتر از من مادرت را داری.