را میگیری خودت بگیر، به این عزراییل ناجوانمرد واگذار مکن!..
عزراییل گفت: بیچارهی بدبخت، از دعا و زاری تو هم بوی کفر میآید، خلاصی نخواهی داشت!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراییل فرمان داد: آهای عزراییل، این کارها به تو نیامده. بگو دومرول جان دیگری پیدا کند و به من بدهد و تو دیگر جان او را مگیر.
عزراییل گفت: خداوندا، این انسان گستاخ را سر خود ول کردن خوب نیست.
خداوند گفت: عزراییل، تو دیگر در کارهای من دخالت نکن.
عزراییل پایش را از روی سینهی دومرول برداشت و گفت: بلند شو. اگر بتوانی جان دیگری پیدا کنی که عوض جان خودت به من بدهی، با تو کاری نخواهم داشت.
دومرول پهلوانی تکانی به خود داد و بلند شد روی پای شکستهاش ایستاد و گفت: دیدی عزراییل، چگونه از دستت در رفتم؟ بیا برویم پیش پدر پیرم. او خیلی دوستم دارد، جانش را دریغ نخواهد کرد.
دومرول دیوانه سر پیش افتاد و عزراییل پشت سرش، آمدند پیش پدر پیر دومرول. نام پدرش «دوخاقوجا» بود. وقتی دومرول را با سر و صورت خونین دید، فریاد برآورد و گفت: فرزند، این چه حالی است؟ اسبت کجا مانده؟ این کیست که چنین چشم بر من میدوزد؟
دومرول خم شد و دست پدر پیرش را بوسید و گفت: پدر، ببین چه بر سرم آمده: کفر گفتم و خداوند خوشش نیامد. به عزراییل فرمان داد