برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۰۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۰۴ □ قصه‌های بهرنگ
 

پهلوانی ملولم نکرده، از زندگی سیر نشده‌ام و از مرگ بدم می‌آید و نمی‌خواهم بمیرم، می‌خواهم باز هم زندگی کنم، باز هم جوانمردی کنم، نیکی کنم. آهای!.. عزراییل، مدد!.. جانم را مگیر!.. مرا به حال خودم بگذار و برو جان آنهایی را بگیر که بدند و بدی می‌کنند و خوشبختی را در بیچارگی دیگران جستجو می‌کنند و نانشان را با گرسنه نگهداشتن دیگران به دست می‌آورند. برو!.

عزراییل گفت: حرفهای بیخود می‌زنی بدسیرت!.. از التماس و خواهش تو نیز بوی کفر می‌آید. یکی هم اینکه التماس به من نکن. من خودم نیز مخلوق عاجزی هستم و کاری از دستم ساخته نیست. من فقط فرمان خداوند را اجرا می‌کنم.

دومرول گفت: پس جان ما را خداوند می‌گیرد؟

عزراییل گفت: درست است. به من مربوط نیست.

دومرول گفت: پس تو چه بلای نابهنگامی که خود را قاتی می‌کنی؟ از پیش چشمم دور شو تا من خودم کار خودم را بکنم.

عزراییل از سینه‌ی دومرول برخاست. اما همچنان پایش را بر سینه‌ی سفید او می‌فشرد و نفس دومرول پهلوان تنگی می‌کرد و پای عزراییل ضربه‌های قلب او را حس می‌کرد و گرمی‌اش را می‌فهمید.

دومرول دیوانه سر پای شکسته اش را دراز کرد و خون پیشانی اش را پاک کرد و گفت: خداوندا، نمی‌دانم کیستی، چیستی، در کجایی. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو می‌گردند، در زمین جستجویت می‌کنند اما هیچ نمی‌دانند که تو خود در دل انسانها جا داری. خداوندا، اگر هم جانم