برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۰۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
دلی دومرول ● ۲۰۳
 

ناجوانمرد نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که با راهزنی جان می‌گیری و از پشت خنجر می‌زنی... آهای!..

عزراییل گفت: حرف بیخودی نزن. اگر حرف حسابی داری بگو که داری نفسهای آخرت را می‌کشی.

دومرول پهلوان توانا، دلاور جوانمرد، اسیر موجود ناجوانمردی شده بود که هزار شکل دارد و با راهزنی جان می‌گیرد و از پشت خنجر می‌زند. دومرول آن پهلوان آزاده اکنون حال پریشانی داشت و دل در سینه‌اش می‌تپید و نمی‌خواست بمیرد. می‌خواست مرگ نباشد و زندگی باشد و زندگی پر از شادی باشد و شادی برای همه باشد و او شادی را برای دیگران فراهم کند، چنان که پیش از این برای قوم خودش جانفشانی کرده بود و شادی و خوشبختی را به سرزمین خود آورده بود.

آخر گفت: عزراییل یک لحظه مهلت بده. گوش کن ببین چه می‌گویم: در سرزمین زیبای ما کوههایی است بزرگ و سترگ با قله‌های برف پوش و چنان بلند که حتی تیر پهلوانی مثل من به نوک آن نمی‌تواند برسد. در دامنه‌ی این کوهها، ما باغهای فراوانی داریم پر درخت. و درخت مو در این باغها فراوان است. و این موها انگورهای سیاهی می‌آورند، چه شیرین و چه لطیف و چه پاک و تمیز. انگورها را می‌چلانیم و خمها را از آبش پر می‌کنیم و منتظر می‌مانیم که آبها شراب شود آنگاه از آن شراب می‌خوریم و سرمست می‌شویم و بیخود می‌شویم و بی باک می‌شویم و چنان نعره می‌زنیم که شیر بیشه از ترس می‌لرزد و مو بر اندامش راست می‌شود. من نیز از آن شراب خوردم و بیخود شدم و ندانستم چه گفتم که خداوند خوشش نیامد. والا