برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۱۹
 

هم شد، گاهی یک ماهی کوچولو. تو حوض ماهی خیلی دارید. کرم هم می‌خورد. پنیر هم می‌خورد.

اولدوز گفت: خیلی خوب.

ننه‌کلاغه گفت: زن‌بابات اجازه می‌دهد نگهش داری؟

اولدوز گفت: نه. زن‌بابام چشم دیدن این جور چیزها را ندارد. باید قایمش کنم.

کلاغ کوچولو تو دامن اولدوز ورجه ورجه می‌کرد. منقارش را باز می‌کرد، یواشکی دستهای او را می‌گرفت و ول می‌کرد. چشمهای ریزش برق می‌زد. پاهاش نازک بود. درست مثل انگشت کوچک خود اولدوز. پرهاش چه نرم بود مثل پرهای ننه‌اش زبر نبود. از ننه‌اش قشنگتر هم بود.

ننه کلاغه گفت: خوب، می خواهی کجا قایمش کنی؟

اولدوز فکر این را نکرده بود. رفت توی فکر. کجا را داشت؟ هیچ جا را. گفت: تو گل و بوته‌ها قایمش می کنم

ننه کلاغه گفت: نمی‌شود. زن‌بابات می‌بیندش. از آن گذشته، وقتی به گلها آب می‌دهد، بچه‌ام خیس می‌شود و سرما می‌خورد.

اولدوز گفت: پس کجا قایمش کنم؟

ننه‌کلاغه نگاهی اینور آنور انداخت و گفت: زیر پلکان بهتر است.

پلکان پشت بام می‌خورد. در شهرهای کوچک و ده از این پلکانها زیاد است. زیر پلکان لانه‌ی مرغ بود. توی لانه فقط پهن بود. کلاغ کوچولو را گذاشتند آنجا درش را کیپ کردند که گربه نیاید بگیردش، زن بابا بو نبرد. یک سوراخ ریز پایین دریچه بود و کلاغ کوچولو