هر چه زودتر پیرمرد خود را بشناساند تا بلند شود و با یک ضربهی شمشیر دو تکه اش کند. فریاد برآورد و گفت: آهای، پیرمرد! اسمت را بگو ببینم کیستی. والا بی نام و نشان خواهمت کشت... من دیگر حوصلهی صبر کردن ندارم.
عزراییل گفت: حالا خودت میفهمی من کی هستم. ای دیوانهی بدسیرت، یادت هست که بر خود میبالیدی و میگفتی اگر عزراییل سرخ بال را ببینم میکشمش و جان مردم را خلاص میکنم؟
دومرول گفت: باز هم میگویم که اگر عزراییل به چنگم بیفتد بالهایش را خواهم کند و مغزش را داغون خواهم کرد.
عزراییل گفت: ای دیوانهی خودسر، اکنون آمدهام که جان خودت را بگیرم!.. جان میدهی یا با من سر جنگ و جدال داری؟
دومرول دیوانه سر تا این را شنید از جا جست و فریاد زد: آهای، عزراییل سرخ بال تویی؟
عزراییل گفت: آره، منم.
دومرول گفت: پس بالهایت کو، بدبخت!
عزراییل گفت: من هزار شکل دارم.
دومرول گفت: جان این همه دلاوران و نوعروسان را تو میگیری، ناجوانمرد؟
عزراییل گفت: راست گفتی. اکنون نیز نوبت تست!
دومرول فریاد زد: بدفطرت، ترا در آسمان میجستم در زمین به چنگم افتادی. حالا به تو نشان میدهم که چگونه جان میگیرند.