برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۹۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۰۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

از دیدارش زهره ترک می‌شد. چشمان کورمکوری اش تا قلب راه پیدا می‌کرد.

دومرول تا او را دید دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. دست پرتوانش به لرزه افتاد و روزگار بر او تنگ شد. فریاد برآورد. حالا نگاه کن ببین چه گفت. گفت: ای پیر ترسناک، کیستی که دربانانم ندیدندت، نگهبانانم ندیدندت؟ چشمانم را تیره و تار کردی و دستهای توانایم را لرزاندی. آهای، پیر ریش سفید، بگو ببینم کیستی که لرزه بر تنم انداختی و پیاله‌ی زرینم را بر زمین افکندی؟ آهای، پیر کورمکوری، بگو اینجا چه کار داری؟ وگرنه بلند می‌شوم و چنان درد و بلا بر سرت می‌بارم که تا دنیا باشد در داستانها بگویند.

دومرول دیوانه سر چنان برآشفته بود که سبیلهایش را می‌جوید و با دستش قبضه‌ی شمشیرش را می‌فشرد. پهلوانان دیگر ساکت نشسته بودند و یقین داشتند که پیرمرد جان سالم از دست دومرول به در نخواهد برد.

وقتی سخن دومرول تمام شد، عزراییل قاه قاه خندید و گفت: آهای، دیوانه‌ی بدسیرت! از ریش سفیدم خوشت نیامد، ها؟ بدان که خیلی پهلوانان سیاه‌مو بوده‌اند که جانشان را گرفته‌ام. از چشم کورمکوری‌ام نیز خوشت نیامد، ها؟ بدان که خیلی دختران و نوعروسان آهوچشم بوده‌اند که جانشان را گرفته‌ام و مادران و شوهران بسیاری را سیاهپوش کرده‌ام...

از کسی صدایی برنمی آمد. دهن دومرول کف کرده بود. می‌خواست