این برگ همسنجی شدهاست.
۱۸۶ □ قصههای بهرنگ
پیرزن. به این زودی یادت رفت که کونم را سوختی؟
پیرزن با دست جوجه طلاییش را نوازش کرد و گفت: جوجه طلایی نازی و مهربان من، گردوها ریخته زیر پا. نمیخواهی بشکنی بخوریشان؟
جوجه طلایی این دفعه سرش را بلند کرد و تو صورت پیرزن نگاه کرد دید آن چشمهای راضی و مهربان، آن صورت خوش و خندان و آن دهان گل و شیرین باز برگشته. گفت: چرا نمیخواهم، ننه جان. تو هم مرهم به زخمم میگذاری؟
پیرزن گفت: چرا نمیگذارم، جوجه طلایی نازی و مهربان من. پاشو برویم تو آلونک.
✵✵✵
آن شب پیرزن و جوجه طلایی سر سفره شان فقط مغز گردو بود. صبح هم پیرزن پا شد هر چه تار عنکبوت در گوشه و کنار بود، پاک کرد و دور انداخت.