خواست گردوها را جمع کند، دید همه از سنگند. نگاهی به درخت انداخت و نگاهی به جوجه و خودش و رفت تو آلونکش گرفت نشست.
جوجه طلایی کنج حیاط سرش را زیر بالش گذاشته، کز کرده بود. گاهی سرش را در میآورد و نگاهی به کون سوختهاش میانداخت و اشک چشمش را با نوک بالش پاک میکرد و باز توی خودش میخزید. پیرزن چشم از جوجه طلاییش برن میداشت. نزدیکهای ظهر باد برخاست، زد و گردوها را به زمین ریخت. جوجه از سر جاش بلند نشد. باز باد زد و گردوهای دیگری ریخت. جوجه طلایی همینجور توی لاک خودش رفته بود و تکان نمیخورد. تا عصر بشود، گردوها جای خالی در حیاط پیرزن باقی نگذاشتند. پیرزن همینجور زل زده بود به جوجه طلاییش و جز او چیزی نمیدید. ناگهان صدایی شنید که میگفت: ای پیرزن شجاع، جوجه زردنبو را سر جاش نشاندی. دیگر چرا معطل میکنی؟ پاشو گردوهات را ببر بفروش. آفتاب دارد مینشیند و شب در میرسد و تو هنوز نانی به کف نیاوردهای.
پیرزن سرش را برگرداند و دید عنکبوت درشتی دارد از رف پایین میآید. لنگه کفشی کنارش بود. برش داشت و محکم پرت کرد طرف عنکبوت. یک لحظه بعد، از عنکبوت فقط شکل تری روی دیوار مانده بود. آنوقت پیرزن با گوشهی چادرش اشک چشمهایش را خشک کرد و پاشد رفت پیش جوجه طلاییش و بش گفت: جوجه طلایی نازی و مهربان من، گردوها ریخته زیر پا، نمیخواهی بشکنی بخوریشان؟
جوجه طلایی بدون آنکه سرش را بلند کند گفت: دست از سرم بردار