بطریهای خالی تور بافته دام گسترده بود و تخم میگذاشت. پیرزن روزگاری توی این بطریها سرکه و آبغوره و عرق شاه اسپرم و نعناع پر میکرد و از فروش آنها زندگیش را در میآورد. اما حالا دیگر فقط روشور درست میکرد. بطریهای رنگارنگش خالی افتاده بود.
عنکبوت دلش از جوجه طلایی قرص نبود. همیشه فکری بود که آخرش روزی گرفتار منقار جوجه طلایی خواهد شد. بخصوص که چند دفعه جوجه او را لبهی رف دیده بود و تهدیدش کرده بود که آخر یک لقمهی چپش خواهد کرد. چند تا از بچههای عنکبوت را هم خورده بود. از طرف دیگر جوجه طلایی مورچههای زرد و ریزهی خانه را ریشهکن کرده بود که همیشه به بوی خردهریزی که پیرزن توی رف میانداخت، گذرشان از پشت بطریهای خالی میافتاد و برای عنکبوت شکار خوبی به حساب میآمدند.
شبی عنکبوت به خواب پیرزن آمد و بش گفت: ای پیرزن بیچاره، هیچ میدانی جوجهی پررو مال و ثروت ترا چطور حرام میکند؟
پیرزن گفت: خفه شو! جوجه طلایی من اینقدر ناز و مهربان است که هرگز چنین کاری ن میکند.
عنکبوت گفت: پس خبر نداری. تو مثل کبکها سرت را توی برف میکنی و خیالهای خام میکنی.
پیرزن بی تاب شد و گفت: راستش را بگو ببینم منظورت چیست؟
عنکبوت گفت: فایدهاش چیست؟ قر و غمزهی جوجه طلایی چشمهات را چنان کور کرده که حرف مرا باور نخواهی کرد.