بگذارند، بخورد.
✺ «آقاکلاغه» را بشناسیم
ماه شهریور بود. ناهار میخوردند. بابا و زنبابا خوابشان میآمد، میخوابیدند. اولدوز هم مجبور بود بخوابد. اگرنه، بابا سرش داد میزد، میگفت: بچه باید ناهارش را بخورد و بخوابد. اولدوز هیچوقت نمیفهمید که چرا باید حتماً بخوابد. پیش خود میگفت: امروز دیگر نمیتوانم بخوابم. اگر بخوابم، ننهکلاغه میآید، مرا نمیبیند، بچهاش را دوباره میبرد.
پایین اتاق دراز کشید، خود را به خواب زد. وقتی بابا و زن بابا خوابشان برد، پاورچین پاورچین گذاشت رفت به حیاط، نشست زیر سایهی درخت توت. سه دفعه انگشتهاش را شمرده بود که کلاغه سر رسید. اول نشست لب بام، نگاه کرد به اولدوز. اولدوز اشاره کرد که میتواند پایین بیاید. ننهکلاغه آمد نشست پهلوش. یک کلاغ کوچولوی مامانی هم با خودش آورده بود. گفت: میترسیدم خوابیده باشی.
اولدوز گفت: هر روز میخوابیدم. امروز بابا و زن بابا را به خواب دادم و خودم نخوابیدم.
ننه کلاغه گفت: آفرین، خوب کاری کردی. برای خوابیدن خیلی وقت هست. اگر روزها بخوابی، پس شبها چکار خواهی کرد؟
اولدوز گفت: این را به زن بابا بگو... کلاغ کوچولو را برای من