رفیقم نتوانست حرفش را ادامه بدهد. برف شد و راه افتاد طرف زمین. دنبال او، من و هزاران هزار ذرهی دیگر هم یکی پس از دیگری برف شدیم و بر زمین باریدیم.
وقتی توی دریا بودم، سنگین بودم. اما حالا سبک شده بودم. مثل پرکاه پرواز میکردم. سرما را هم نمیفهمیدم. سرما جزو بدن من شده بود. رقص میکردیم و پایین میآمدیم.
وقتی به زمین نزدیک شدم، دیدم دارم به شهر تبریز میافتم. از دریای خزر چقدر دور شده بودم!
از آن بالا میدیدم که بچهای دارد سگی را با دگنک میزند و سگ زوزه میکشد. دیدم اگر همینجوری بروم یکراست خواهم افتاد روی سر چنین بچهای، از باد خواهش کردم که مرا نجات بدهد و جای دیگری ببرد. باد خواهشم را قبول کرد. مرا برداشت و آورد اینجا. وقتی دیدم تو دستت را زیر من گرفتی ازت خوشم آمد و ...
✵✵✵
در همین جا صدای دانهی برف برید. نگاه کردم دیدم آب شدهاست.