جیش را بهانه کرد، رفت به حیاط. اینور آنور نگاه کرد، دید ننهکلاغه نشسته لب بام، چشمهاش نگران است. صابون را برد و گذاشت زیر گل و بتهها. چشمکی به ننه کلاغه زد که بیا صابونت را بردار. ننهکلاغه خیلی آرام پایین آمد و رفت توی گل و بتهها قایم شد. اولدوز ازش پرسید: ننهکلاغه، یکی از بچههات را میآری با من بازی کند؟
ننهکلاغه پچ و پچ گفت: بعد از ناهار منتظرم باش. اگر شوهرم هم راضی بشود، میآرم.
آنوقت صابونش را برداشت، پر کشید و رفت.
اولدوز چشمش را به آسمان دوخته بود. وقتی کلاغ دور شد، از شادیش شروع کرد به جست و خیز. انگار که عروسک سخنگویش را پیدا کرده بود. یکهو زن بابا سرش داد زد: دختر، برای چه داری رقاصی میکنی؟ بیا تو. گرما میزندت. من حال و حوصله ندارم پرستاریات بکنم.
وقت ناهار خوردن بود. اولدوز رفت نشست تو اتاق. چند دقیقه بعد باباش از اداره آمد. اخم و تخم کرده بود. جواب سلام اولدوز را هم نداد. دستهایش را نشسته، نشست سر سفره و شروع کرد به خوردن. مثل اینکه باز رییس ادارهاش حرفی بهاش گفته بود.
کم مانده بود که بوی سیب زمینی سرخشده، اولدوز را بیهوش کند. به خوردن باباش نگاه میکرد و آب دهنش را قورت میداد. نمیتوانست چیزی بردارد بخورد. زن بابا همیشه میگفت: بچه حق ندارد خودش برای خودش غذا بردارد. باید بزرگترها در ظرف بچه غذا