برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۶۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۶۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

در برود که یکهو پایش به چیزی خورد و کلاهش افتاد.

کچل هر قدر زبان ریزی کرد که کلاهم را به خودم بده، بد است سر برهنه پیش پادشاه بروم، پسر وزیر گوش نکرد.

پادشاه غضبناک بر تخت نشسته بود و انتظار می‌کشید. وقتی کچل پیش تختش رسید داد زد: حرامزاده، هر غلطی کردی به‌جای خود خانه‌ی مردم را چاپیدی، قشون مرا محو کردی، اما دیگر با چه جرئتی وارد اتاق دختر من شدی؟ همین‌الان امر می‌کنم وزیرم بیاید و سرب داغ به گلویت بریزد.

کچل گفت: پادشاه هر چه امر بکنی راضی‌ام. اما اول بگو دست‌ها‌م را باز بکنند و کلاهم را به خودم بدهند که بی‌ادبی می‌شود پیش پادشاه دست‌به‌سینه نباشم و سر برهنه بایستم.

پادشاه امر کرد که دست‌هاش را باز کنند و کلاهش را به خودش بدهند. پسر وزیر خواست کلاه را ندهد، اما جرئت نکرد حرف روی حرف پادشاه بگوید و کلاه را داد و دست‌هاش را باز کرد. کچل کلاه را سرش گذاشت و ناپدید شد. پادشاه از جا جست و داد زد: پسر کجا رفتی؟ چرا قایم باشک بازی می‌کنی؟

پسر وزیر ترسان ترسان گفت: قربان، هیچ جا نرفته، زیر کلاه قایم شده، امر کن درها را ببندند، الان در می‌رود.

کچل تا خواست به خودش بجنبد و جیم شود که دید حسابی تو تله افتاده است. قراول‌ها اتاق پادشاه را دوره کردند به‌طوری‌که حتی موش هم نمی‌توانست سوراخی پیدا کند و دربرود.