زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آنقدر عمر کردهام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمیشود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی که هر کس برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود.
اولدوز خواست برود یک قالب صابون کش برود و بیاورد برای ننه کلاغه. زنبابا خوردنیها را تو گنجه میگذاشت و گنجه را قفل میکرد. اما صابون را قایم نمیکرد. ننه کلاغه را گذاشت لب دریچه و خودش رفت پستو. یک قالب صابون مراغه برداشت و آورد.
بچهها، چشمتان روز بد نبیند! اولدوز دید که ننهکلاغه در رفته و زن باباش هم دارد میآید طرف پنجره. بقچهی حمام زیر بغلش بود. صورتش هم مثل لبو سرخ بود. اولدوز بدجوری گیر افتاده بود. زن بابا سرش را از دریچه تو آورد و داد زد: اولدوز، باز چه شده خانه را زیرورو میکنی؟ مگر نگفته بودم جنب نخوری، ها؟
اولدوز چیزی نگفت. زنبابا رفت قفل در را باز کند و تو بیاید. اولدوز زودی صابون را زد زیر پیرهنش، گوشهای کز کرد. زنبابا تو آمد و گفت: نگفتی دنبال چه میگشتی؟
اولدوز بیهوا گفت: مامان... مرا نزن! داشتم دنبال عروسک گندهام میگشتم.
زن بابا از عروسک اولدوز بدش میآمد. گوش اولدوز را گرفت و پیچاند. گفت: صد دفعه گفتهام فکر عروسک نحس را از سرت در کن! میفهمی؟
بعد از آن، زن بابا رفت پستو برای خودش چایی دم کند. اولدوز