مرا به پسر وزیر بدهد.
کچل گفت: آخر خانم، تو یک شاهزادهای، چطور میتوانی در آلونک دودگرفتهی ما بند شوی؟
دختر پادشاه گفت: من اگر پیش تو باشم همهچیز را میتوانم تحمل کنم. کچل گفت: من و ننهام زورکی زندگی خودمان را درمیآوریم، شکم تو را چه جوری سیر خواهیم کرد؟ خودت هم که شاهزادهای و کاری بلد نیستی.
دختر پادشاه گفت: یک کاری یاد میگیرم.
کچل گفت: چهکاری؟
دختر گفت: هر کاری تو بگویی …
کچل گفت: حالا شد. به ننهام میگویم پشمریسی یادت بدهد. تو چند روزی صبر کن، من میآیم خبرت میکنم که کی ازاینجا در برویم.
کچل و دختر گرم صحبت باشند، به تو بگویم از پسر وزیر که رییس قراولها بود و عاشق دختر پادشاه. کچل وقتی پیش دختر میآمد دیده بود که پسر وزیر روی صندلیاش خم شده و خوابیده. عشقش کشیده بود و شمشیر و نیزهی او را برداشته بود و با خودش آورده بود. پسر وزیر وقتی بیدار شد و اسلحهاش را ندید، فهمید که کچل آمده و کار از کار گذشته. فوری تمام قراولها را هم به اتاق دختر پادشاه فرستاد.
قراول دم در کنیز را دید. زور زد و در را باز کرد و کچل و دختر پادشاه را گرم صحبت دید. زود در را بست و فریاد زد که: کچل اینجاست. زود بیایید!.. کچل اینجاست.