برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۵۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
کچل کفترباز ● ۱۵۵
 

چوب کفترپرانی توی هوا این‌ور و آن ور می‌رفت. هر که می‌خواست پاش را پشت‌بام بگذارد، چوب می‌زدش و می‌انداختش پایین، آخر همه‌شان برگشتند پیش وزیر.

دختر پادشاه همه‌چیز را از پشت پنجره می‌دید و حالش کمی خوب شده بود. این برایش دلخوشکنکی بود.

پادشاه و حاجی علی کارخانه‌دار و دیگر پولداران نشسته بودند صحبت می‌کردند و معطل مانده بودند که کدام دزد زبردست است که در یک شب به این‌همه خانه دستبرد زده و این‌قدر مال و ثروت با خود برده.

در این وقت وزیر وارد شد و گفت: پادشاه، چیز غریبی روی داده. کچل خودش نیست، اما چوب کفترپرانی‌اش پشت‌بام کفتر می‌پراند و کسی را نمی‌گذارد به کفترها نزدیک شود.

پادشاه گفت: کچل را بگیرید بیارید پیش من.

وزیر گفت: پادشاه، عرض شد که کچل هیچ جا پیدایش نیست. توی آلونک، ننه‌اش تنهاست. هیچ خبری هم از کچل ندارد.

حاجی علی کارخانه‌دار گفت: پادشاه، هر چه هست زیر سر کچل است. از نشانه‌هاش می‌فهمم که به خانه‌ی همه‌ی ما هم کچل دستبرد زده.

آن‌وقت قضیه‌ی نیست شدن عسل و خامه و چایی را گفت. یکی دیگر از پولدارها گفت: جلو چشم خودم گردن‌بند زنم از گردنش نیست شد. انگار بخار شد و به هوا رفت.

یکی دیگر گفت: من هم دیدم که آینه‌ی قاب طلایی‌مان از طاقچه به هوا بلند شد و راه افتاد، تا آمدم به خودم بجنبم که دیدم آینه نیست