از اینطرف دختر پادشاه نگران کچل شد و کنیز محرم رازش را فرستاد پیش پیرزن که خبری بیاورد و به پیرزن بگوید که دختر پادشاه عاشق بیقرار کچل است، چارهای بیندیشد.
از اینطرف حاجی علی و دیگران اشتلمکنان به قصر پادشاه ریختند که: پدرمان درآمد، زندگیمان بر باد رفت. پس تو پادشاه کدام روزی هستی؟ قشونت را بفرست دنبال دزدها، مال ما را به خودمان برگردان …
اینها را همینجا داشته باش، به تو بگویم از خانهی کچل.
کچل کلاهبهسر پشتبام کفتر میپراند و پیرزن چادربهسر زیر بام پشم میرشت و بز توی حیاط ول میگشت و دنبال برگ درخت توت میگشت که باد میزد و به زمین میانداخت.
پیرزن یکهو سرش را بلند کرد دید بز دارد تو صورتش نگاه میکند. پیرزن هم نگاه کرد به چشمهای بز.
انگاری بز گفت که: کچل و کفترها درخطرند. پاشو برگ توت برای من بیار بخورم و بگویم چکار باید بکنی.
پیرزن دیگر معطل نکرد. پاشد رفت با چوب زد و برگها را به زمین ریخت. بز خورد و خورد و شکمش باد کرد. آنوقت زل زد تو صورت پیرزن. انگار به پیرزن گفت: تشکر میکنم. حالا تو برو تو. من خودم میروم پشتبام کمک کچل و کفترها.
پیرزن دیگر چیزی نگفت و تو رفت. بز از پلکانی که پشتبام میخورد بالا رفت و رسید کنار تل خار و بنا کرد باز به خوردن.
چیزی نگذشته بود که چند تا از نوکرهای وزیر به حیاط ریختند.