هنوز پشت چرخ بود. خواب چشمهاش را پر کرده بود. کفترها توی آلونک اینجاوآنجا سرهاشان را توی بالشان کرده بودند و خوابیده بودند. کچل بیصدا وارد آلونک شد و نشست کنار ننهاش، یکهو کلاه از سر برداشت. پیرزن تا پسرش را دید شاد شد. گفت: تا این وقت شب کجا بودی، پسر؟
کچل گفت: خانهی حاجی علی پارچهباف. مال مردم را ازش میگرفتم. پیرزن برای کچلاش بلغور آورد. کچل گفت: آنقدر عسل و خامه خوردهام که اگر یک هفتهی تمام لب به چیزی نزنم، بازهم گرسنه نمیشوم.
پیرزن خودش تنهایی شام خورد و از شیر بز نوشید و پا شدند خوابیدند.
کچل پیش از خواب هر چه بلغور داشتند جلو کفترها ریخت. فردا صبح زود کلاه را سرش گذاشت و رفت پشتبام بنا کرد به کفتر پراندن و سوت زدن. یک چوب بلندی هم دستش گرفته بود که سرش کهنهای بسته بود.
دختر پادشاه، مریض پشت پنجره خوابیده بود و چشم به پشتبام دوخته بود که یکهو دید کفترهای کچل به پرواز درآمدند و صدای سوتش شنیده شد اما از خودش خبری نیست. فقط چوب کفترپرانیاش دیده میشد که توی هوا اینور و آن ور می رفت و کفترها را بازی میداد.
نوکرهای وزیر به وزیر گفتند و وزیر به پادشاه خبر برد که کچل کارش را از سر گرفته و ممکن است حال دختر بدتر شود. پادشاه وزیر را فرستاد که برود کفترها را بگیرد و بکشد.