پادشاه راز دلش را به پادشاه گفت. پادشاه وقتی شنید دخترش عاشق کچل کفترباز شده عصبانی شد و داد زد: اگر یکدفعهی دیگر هم اسم این کثافت را بر زبان بیاری، از شهر بیرونت میکنم. مگر آدم قحط بود که عاشق این کثافت شدی؟ تو را خواهم داد به پسر وزیر. والسلام.
دختر چیزی نگفت. پادشاه رفت بر تخت نشست و وزیر را پیش خواند و گفت: وزیر، همین امروز باید کفترهای کچل را سر ببری و قدغن کنی که دیگر پشتبام نیاید.
وزیر چند تا از نوکرهای ورزشکار خودش را فرستاد به خانهی کچل. کچل از همهجا بیخبر داشت کفترها را دان میداد که نوکرهای ورزشکار به خانه ریختند و در یکچشم به هم زدن کفترها را سر بریدند و کچل را کتک زدند و تمام بدنش را آش و لاش کردند و برگشتند. یک پای چرخ پیرزن را هم شکستند، کاغذهای پنجره را هم پاره کردند و برگشتند.
کچل یک هفتهی تمام جنب نخورد. توی آلونکشان خوابیده بود و ناله میکرد. پیرزن مرهم به زخمهاش میگذاشت و نفرین میکرد. سر هفته کچل آمد نشست زیر درخت توت که کمی هواخوری بکند و دلش باز شود. داشت فکر میکرد کفترهاش را کجا خاک کند که صدایی بالای سرش شنید. نگاه کرد دید دو تا کبوتر نشستهاند روی درخت توت و حرف میزنند.
یکی از کبوترها گفت: خواهر جان، تو این پسر را میشناسیاش؟ دیگری گفت: نه، خواهر جان.
کبوتر اولی گفت: این همان پسری است که دختر پادشاه از عشق او