جانم، برای ما کلاغها فرق نمیکند. از این بدترش را هم میخوریم و چیزی نمیشود. یکی هم اینکه به من نگو «آقاکلاغه». من زنم. چهار تا هم بچه دارم. بهام بگو «ننهکلاغه».
اولدوز نفهمید که کلاغه کجاش زن است. آنقدر هم مهربان بود که اولدوز میخواست بگیردش و ماچش کند. درست است که کلاغه زیبا نبود، زشت هم بود، اما قلب مهربانی داشت. اگر کمی هم جلو میآمد، اولدوز میگرفتش و ماچش میکرد.
ننهکلاغه باز هم جلو آمد و گفت: تو اسمت چیه؟
اولدوز اسمش را گفت. بعد ننه کلاغه پرسید: آن تو چکار میکنی؟
اولدوز گفت: هیچ چیز. زن بابام گذاشته اینجا و رفته حمام. گفته جنب نخورم.
ننهکلاغه گفت: تو که همهاش مثل آدمهای بزرگ فکر میکنی. چرا بازی نمیکنی؟
اولدوز یاد عروسک گندهاش افتاد. آه کشید. بعد دریچه را باز کرد که صداش بیرون برود و گفت: آخر ننهکلاغه، چیزی ندارم بازی کنم. یک عروسک گنده داشتم که گم و گور شد. عروسک سخنگو بود.
ننهکلاغه اشک چشمهاش را با نوک بالش پاک کرد، جست زد و نشست دم دریچهی پنجره. اولدوز اول ترسید و کنار کشید. بعدش آنقدر شاد شد که نگو. و پیش آمد. ننهکلاغه گفت: رفیق و همبازی هم نداری؟
اولدوز گفت: «یاشار» هست. اما او را هم دیگر خیلی کم می بینم. خیلی