برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۳۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

یاشار بیدار شد دید یک‌چیزی وسط کرت همسایه‌شان دود می‌کند و می‌سوزد، زن بابا هم پیت نفت به دست ایستاده کنار آتش. یاشار مدتی باکمی نگرانی نگاه کرد، بعد گرفت خوابید. صبح هم پا شد رفت دنبال کار.

 
آه، عروسک گنده!
چرا تو را آتش زدند و هیچ نگفتند که بچه‌ها
تو را با هزار آرزو درست کرده بودند؟
 

حالا کمی عقب برگردیم و ببینیم وقتی زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسک گنده آمد.