این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
یاشار بیدار شد دید یکچیزی وسط کرت همسایهشان دود میکند و میسوزد، زن بابا هم پیت نفت به دست ایستاده کنار آتش. یاشار مدتی باکمی نگرانی نگاه کرد، بعد گرفت خوابید. صبح هم پا شد رفت دنبال کار.
✵ | آه، عروسک گنده! |
✵ | چرا تو را آتش زدند و هیچ نگفتند که بچهها |
✵ | تو را با هزار آرزو درست کرده بودند؟ |
حالا کمی عقب برگردیم و ببینیم وقتی زن بابا برگشت چه بر سر اولدوز و عروسک گنده آمد.