کردند. روی توپ را با پارچهی سفیدی پوشاندند و یاشار یک روز جمعه تا عصر نشست و چشمها و دهان و دیگر جاهاش را نقاشی کرد.
بیست روز بعد عروسک سر پا ایستاده بود همقد اولدوز اما لبولوچهاش آویزان، اخمو. نمیخندید. خوشحال نبود. بچهها نشستند فکرهایشان را رویهم ریختند که ببینند عروسکشان چهاش است، چرا اخم کرده نمیخندد. آخرش فهمیدند که عروسکشان لباس میخواهد.
تهیهی لباس برای چنین عروسک گندهای کار آسانی نبود. پارچه زیاد لازم داشت. تازه بُرش و دوخت لباس هم خود کار سخت دیگری بود. دو سه روزی بهاینترتیب گذشت و بچهها چیزی به عقلشان نرسید.
یاشار سر هفته مزدش را میآورد میداد به ننهاش و ده شاهی یک قران از او روزانه میگرفت. روزی به اولدوز گفت: من پولم را جمع میکنم و برای عروسک لباس میخرم.
اما وقتی حساب کردند دیدند با این پولها ماهها بعد هم نمیشود برای عروسک گنده لباس خرید. چند روزی هم بهاینترتیب گذشت. عروسک گنده همچنان لخت و اخمو سر پا ایستاده بود. بچهها هر چه باش حرف میزدند جواب نمیداد.
یک روز یاشار همچنان که پشت دار قالی نشسته بود دفه میزد فکری به خاطرش رسید. او فکر کرده بود که عروسک همقد اولدوز است و بنابراین میشود از لباسهای اولدوز تن عروسک هم کرد. از این فکر چنان خوشحال شد که شروع کرد به آواز خواندن. از شعرهای قالیبافان