برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۲۵

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۲۴ □ قصه‌های بهرنگ
 

بابا حرفش را برید و گفت: آره، هنوز پیش خودمان است.

برادر نگاهی به زن خودش کرد و زن نگاهی به شوهرش و دیگر چیزی نگفتند.

 
کی از تاریکی می‌ترسد؟
شب پشت‌بام چه جوری است؟
 

شب، دیروقت بود. کلثوم در آشپزخانه ظرف می‌شست، دیگران گرم صحبت بودند که بهرام به مادرش گفت: مامان، من شاش دارم.

مادرش گفت: خودت برو دیگر، مادر جان.

بهرام گفت: نه من می‌ترسم.

زن بابا رو کرد به یاشار و گفت: پاشو پهلوی بهرام برو…

یاشار خودش هم از خیلی وقت پیش شاش داشت؛ اما یک‌جور تنبلی او را سر جاش چسبانده بود و نمی‌توانست پا شود برود بشاشد. دوتایی پا شدند رفتند بیرون. همین‌جوری که لب کرت ایستاده بودند می‌شاشیدند، بهرام گفت: تو هم مدرسه می‌روی؟ من کلاس چهارم هستم.

یاشار گفت: آره، من هم.

باز سکوت شد. یاشار هیچ حال حرف زدن نداشت. بعد بهرام گفت: من شاگرداول کلاسمان هستم. بابام گفته یک دوچرخه برایم می‌خرد. تو چطور؟